آنکه از فرط گنه ناله کند زار کجاست؟
آنکه ز اغیار برد شکوه بر یار کجاست
باز ماه رمضان آمد و بر بام فلک
می زند بانگ منادی که گنه کار کجاست
سفره رنگین و خدا چشم به راه من و توست
تاکه معلوم شود طالب دیدار کجاست
بار عام است خدا را به ضیافت بشتاب
تا نگوئی که در رحمت دادار کجاست
مرغ شب نیمه شب دیده به ره می گوید
سوز دل ساز بود دیده بیدار کجاست
ماه رحمت بود ای ابر خطاپوش ببار
تا نگویند که آن وعده ایثار کجاست
حق به کان کرمش طرفه متاعی دارد
در و دیوار زند داد خریدار کجاست
آن خدائی که رحیم است و کریم است و غفور
گوید ای سوته دلان عاشق دلدار کجاست
من ژولیده به آوای جلی می گویم
آنکه با توبه ستاند سپر نار کجاست
ژولیده نیشابوری
رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا
مستعد سفر شهر خدا کرد مرا
از گلستان کرم طرفه نسيمى بوزيد
که سراپاى پر از عطر و صفا کرد مرا
نازم آن دوست که با لطف سليمانى خويش
پله از سلسله ديو دعا کرد مرا
فيض روحالقدسم کرد رها از ظلمات
همرهى تا به لب آب بقا کرد مرا
من نبودم بجز از جاهل گم کرده رهى
لايق مکتب فخر النجبا کرد مرا
در شگفتم ز کرامات و خطاپوشى او
من خطا کردم و او مهر و وفا کرد مرا
دست از دامن اين پيک مبارک نکشم
که به مهمانى آن دوست ندا کرد مرا
زين دعاهاست که با اين همه بىبرگى و ضعف
در گلستان ادب نغمه سرا کرد مرا
هر سر مويم اگر شکر کند تا به ابد
کم بود زين همه فيضى که عطا کرد مرا
بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد
مقام اصلى ما گوشه خرابات است
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد
بهاى باده چون لعل چيست جوهر عقل
بيا که سود کسى برد کاين تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان محرابى
کسى کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
به روى يار نظر کن ز ديده منت دار
که کار ديده نظر از سر بصارت کرد
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد
بگذار تا بميرم در اين شب الهى
ورنه دوباره آرم رو روى روسياهى
چون رو کنم به توبه، سازم نوا و ندبه
چندان که باز گردم گيرم ره تباهى
چون رو کنم به احياء، دل زنده گردم اما
دل مرده مىشوم باز با غمزه گناهى
گرچه به ماه غفران بسته است دست شيطان
بدتر بود ز ابليس اين نفس گاه گاهى
اى کاش تا توانم بر عهد خود بمانم
شرمنده ام ز مهدى وز درگهت الهى
تا در کفت اسيرم قرآن به سر بگيرم
چون بگذرم ز قرآن اُفتم به کوره راهى
من بندگى نکردم با خويش خدعه کردم
ترسم که عاقبت هم اُفتم به قعر چاهى
با اينکه بد سرشتم با توست سرنوشتم
دانم که در به رويم وا مىکنى به آهى
اى نازنين نگارا تغيير ده قضا را
گر تو نمى پسندى تقدير کن نگاهى
دل را تو مى کشانى بر عرش مى کشانى
بال ملک کنى پهن از مهر روسياهى
دل را بخر چنان حُر تا آيم از ميان بُر
بى عجب و بى تکبّر از راه خيمه گاهى
امشب به عشق حيدر ما را ببخش يکسر
جان حسين و زينب بر ما بده پناهى
آخر به بيت زينب بيمار دارم امشب
از ما مگير او را جان حسن الهى
در اين شب جدايى در کوى آشنايى
هستم چنان گدايى در کوى پادشاهى
------------------------
اى در غرور نفس به سر برده روزگار
برخيز ، کارکن ، که کنونست وقت کار
اى دوست ! ماه روزه رسيد و تو خفتهاى
آخر زخواب غفلت ديرينه سر برآر
سالى دراز بودهاى اندر هواى نفس
ماهى ، خداى را شو و دست از هوا بدار
پنداشتى که چون بخورى ، روزه تو نيست
بسيار چيز هست جز آن شرط روزهدار
هر عضو را بدان که به تحقيق روزهاى است
تا روزه تو روزه بود نزد کردگار
اول نگاه دار نظر ، تا رخ چو گل
در چشم تو نيفکند از عشق خويش خار
ديگر ببند گوش زهر ناشنيدنى
کز گفتوگوى هرزه شود عقل تار و مار
ديگر زبان خويش که جاى ثناى اوست
از غيبت و دروغ فرو بند استوار
ديگر بسى مخسب که در تنگناى گور
چندانت خواب هست که آن هست در شمار
ديگر ز فکر آينه دل چنان بکن
کز غير ذکر حق نشيند برو غبار
اين است شرط روزه اگر مرد روزهاى
گرچه ز روى عقل يکى گفتم از هزار
شيخ فريدالدين عطار